ماجرای خواستگاری یک شاعر

با جمع مو سپیدان ،رفتیم خواستگاری

آنها سوار پیکان ،من هم سوار گاری

در راه شاد و خندان ،دسته گلی خریدم

از  اشتیاق بی حد، افسار می بریدم

آن شب دوچرخه ی من، دیوانه وار میرفت

تا من رسم به معشوق، او بیقرار میرفت

در کوچه تا رسیدیم ؛مرغی فرار میکرد

مردی نحیف و بیمار، اورا شکار میکرد

دنبال او زنی هم ، داد وهوار میکرد

 بیچاره مرغ تنها، آنجا چکار میکرد

در کوچه اول کار ،مرغی شهید میشد

این خواستگاری ما، خیلی بعید میشد

رفتیم و اهل خانه، حال مرا گرفتند

صدها سوال کردند، پاسخ زما گرفتند

کار مرا که پرسید مادر زن عزیزم

گفتم که من چو مرغی همواره در گریزم

کاری نبوده فعلا در حد شخص بنده

من شعر مینویسم سرشار طنزو خنده

بابای من سریعا، نطق مرا بهم زد

از مدرک لیسانسم، افسانه ای رقم زد

پنداشتم که عمری، استاد دهر بودم

یک شاعر لیسانسه، در کل شهر بودم

نا گه در این برآورد، دوشیزه چائی آورد

من را درآن هیاهو تا اوج قصه ها برد

تا استکان چائی، از دست او ربودم

لب را به چاپلوسی ،در پیش او گشودم

لبخند کوچکی زد ، بندی به آب دادم

 بر شانه ها همانجا هی پیچ و تاب دادم

بااباای دختر از قصد،فریاد زد که ای مست

اینجا مگر طویله است، جنبانده ای سر و دست

با من بگو ببینم، فرزند ته تغاری

در سن ازدواجی! ،آیا تو خانه داری؟

چائی که خورده بودم، از یاد برده بودم

نا گه پرید بیرون، چائی که خورده بودم

دستم به لرزه افتاد ،پاها به بیقراری

جستم نبود آنجا، یک راه اضطراری

تا اینکه چاره کردم، فکری دوباره کردم

گفتم که خانه ای را، جائی اجاره کردم

بااباای دختراینبار، با لحن تند تب دار

گفتا برون پسر جان ،دست از نگار بردار

تا این سخن شنیدم ،ازجای خود پریدم

سررا زدم به دیوار، دیوانگی گزیدم

این کار من اثر کرد ،بااینکه مختصر کرد

وجدان حاضران را،ازخواب خوش بدر کرد

من با نگار رفتم در گوشه ای نشستم

گفتم به جز تو جانا دل بر کسی نبستم

من با دوچرخه هربار در راه مکتب و کار

دنبال تو می افتم ای شاه بیت اشعار

ما را مران از این در،آری بگو و بنگر

چون میکند دراین شهر این شاعر فسونگر

اورا نگاه کردم ، تشبیه ماه کردم

بعد از کمی لجاجت ،آخر براه کردم

گفتم به صد اشاره، زودی بده شماره

شاید که بعد امروز، این بود راه چاره

مادر مرا صدا کرد شوخی نثار ما کرد

دستی به میوه ها برد،تصدیق کار ما کرد

تا والدین دختر، برنامه را شنیدند

سنگی براه وصل من با نگار چیدند

بعد از بسی مکافات، کردند دادو بیداد

گفتند مهر دختر،قران و برج میلاد

هم وزن دختر ما الماس و سنگ یاقوت

باید پسر بگیرد پالتو زپوست ماموت

با خود خیال کردم فکری محال کردم

با یک پیام کوتاه حالی به حال کردم

گفتم نگار زیبا فردا بیا فلان جا

شاید فرار کردیم بی منت و تمنا

((با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

 تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی))*

((دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید))*

 

*حافظ 

(صفا)     



نظرات شما عزیزان:

وحید
ساعت17:22---1 مهر 1392
ای بابا . من جای اون شاعر بودم خواستگاری نمیرفتم . بابا تو این روزگار هم خانواده ی عروس چه سوالاتی میکنن ها ....
عشق که این چیزارو نمیشناسه کدوم مهریه /

به نظره من ما مردها: باید ازدواج نکنیم تا حساب بیاد دست این دخترا و خانوادشون D


مریم
ساعت18:07---30 مرداد 1392
سلام خیلی قشنگ بود...




ساغر
ساعت13:04---30 مرداد 1392
ماگذشتیم وگذشت آنچه تو با ما کردی

توبمان بادگران وای به حال دگران


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: آثارخودم ، ،
برچسب‌ها: |شعرطنز|شاعردوچرخه سوار|داستان خواستگاری|مثنوی خواستگاری|طنز|خنده|صفاکده|اسدصفائی| ,

تاريخ : دو شنبه 21 مرداد 1392 | 18:34 | نویسنده : اسدصفائی ) |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.