بد نیست گاهی اوقات روزنامه بخوانیم (پویا اسکندری)

"بد نیست گاهی اوقات روزنامه بخوانیم"

اوّل صبحی سگ را می زدی بیرون نمی آمد.اما زن به خاطر لقمه ای نان ،تخت گرم ونرمش را ترک کرده بود.صدای کفش های پاشنه بلند زن،سکوت ذهن جوان را به هم می زد.احساس ضعف وگرسنگی می کرد.با چشمان خسته اش او را زیر نظر داشت وسایه به سایه ی او می رفت.از پشتِ شالی که به سر داشت موهای شرابی اش بیرون زده بود.پالتوی اندامی وکوتاهش ،جوان را آزار می داد.چند بار بو کشید وهر باربوی عطر مشمئزکننده ی زن،او را یاد نامادری اش می انداخت ودرد کبودی های تنش تازه ترمی شد.خودش را با سیلی محکمی تنبیه کرد و شروع به جویدن ناخن هایش کرد.زن نیم  نگاهی به پشت سرش کردجوان آب رفته وچیت پوشی را دید وبر سرعت قدم هایش افزود.

پیرمرد خواب آلود عینکی،با سیگاری گوشه ی لبش،از کانکس فکستنی اش بیرون آمد.سر چرب و چیلی اش را خاراند. روزنامه ها را از زیر بغلش بیرون کشید وروی پیشخوان گذاشت. آب بینی اش را بالا کشید در حلقش نگه داشت وهمراه خلط سینه اش  تف کرد. دستی به زیپ شلوارش انداخت وپشت دکّه رفت.جوان یاد تف انداختن نامادری اش به صورت زمخت پدرش افتاد.دندان قروچه کرد.وبا ناخن های نصف و نیم جویده، صورتش را چنگ زد.

زن در حالی که دست هایش را جلوی دهانش گرفته بود وها می کرد.نگاهی گذرا به روزنامه ها انداخت از عرض خیابان رد شد و خودش را به ایستگاه رنگ ورو رفته ی  اتوبوس رساند.جوان با انگشت هایی که زیر ناخن هایش خون مردگی بود یکی از روزنامه ها را برداشت.چند قطره اشک،زیرچشم عکس صفحه ی نخست چکید.آن را لمس کرد و لب های بی رمقش را به عکس چسباند.ناگهان کاغذ ها را ریز، ریز کرد.آرام سرش را به طرف زن چرخاند. دید که منتظر اتوبوس ایستاده است.برای لحظه ای بخار دهانش قطع شد. مشتش را گره کرد وقدم هایش را مثل اسب رام نشده ای که محتاطانه می خواهد از مانع بپرد به طرف ایستگاه تند تر کرد.زن با دیدن جوان کمی خودش را جمع و جور کرد. بی اختیار کیفش را سفت گرفت.عقب،عقب رفت. اتوبوس زهواردررفته با آن دود اگزوزش  از راه رسید. با عجله سوار شد از کنار تک وتوک آدم های بی حوصله وغرق شده در مرداب زندگی گذشت و روی صندلی چرکین نشست.از پنجره ی غبار گرفته به جوان خیره شد.حس کرد او را می شناسد. با دیدن چراغ های گردان ماشین پلیس  که از کوچه های تنگ و تاریک وارد خیابان می شد جوان ازاتوبوس فاصله گرفت وپا به فرار گذاشت.زن آهی کشید وبه فکر فرو رفت. کی وکجا اورا دیده بود؟سه ردیف جلوتر از او یک نفر روزنامه می خواند.رنگش پرید.عرق کرد.نفسش پس می رفت.به سختی خودش را کنترل کرد.تیتر سیاه به قدری به چشم می زد که حتی بدون عینک هم می توانست آن را بخواند.عکس جوان را دید که بالای آن نوشته بود"جوانی که نامادری ها را می کشت از زندان فرار کرده است."


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: آثارارسالی ، داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها: |پویا اسکندری |داستان کوتاه|قاتل فراری ||داستان کوتاه پویا اسکندری|صفاکده|انجمن ادبی|آذربایجان| ,

تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:46 | نویسنده : اسدصفائی ) |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.